داستانی که اینجا نوشتم از کتاب آن مرد که دلسرد نشد اومده .

جان یک فرد عادی که رویای ثروتمند شدن رو در سر داره ، هر روز هفته رو کار میکنه حتی روز تعطیل ولی بازم درآمد کمی داره و به جایی که باید نمیرسه . یک روز پیرمردی رو میبینه که ثروتمدنه ومیتونه کمکش کنه، جان بعد از دیدار پیرمرد تمام چیزهایی که یاد گرفته رو انجام میده ولی بازم به موفقیت نمیرسه از پیرمرد میپرسه چرا نمیرسم مشکل کجاست؟
پیرمرد میگه شاید از ته قلب باور نداری ولی جان قبول نمیکنه . پیرمرد، جان رو به صرف چای دعوت میکنه و بعد از نوشیدن چای، جان خداحافظی میکنه.فردا زمانی که جان بیرون میره توی خیابون میوفته و نمیتونه راه بره
و دکتر ها بهش میگن فلج شدی و نمیشه کاری کرد ،جان فلج شده.
تصمیم میگیره روی کارش تمرکز کنه و باور میکنه، از ته قلبش باور میکنه میتونه موفق بشه .
۴ماه بعد جان موفق میشه به نیم میلیون دلار برسه .پیش پیرمرد میره میگه موفق شدم، پیرمرد میگه چرا رو ویلچری؟ جان در جواب میگه چون فلج شدم. پیرمرد میگه به این باور داری که فلج شدی ؟جان میگه مطمعن نیستم ۰
پیرمرد دستور آزاد کردن شیر وحشی از قفس رو میده ، شیر به سمت جان حمله ور میشه و جان از ترس جونش پا به فرار میزاره و از روی ویلچر بلند میشه و به سمت پیرمرد میره
پیرمرد میگه مگه فلج نبودی چرا بلند شدی؟ جان شوک زده از این ماجرا میپرسه چه طور ؟پیرمرد میگه تو تونستی اما زمانی که مجبور به این شدی که باور خودت رو تغییر بدی.